علی شیرین
روزهای پرافتخار بعد از حماسه بزرگ عملیات بیتالمقدس را پشت سر میگذاشتیم. سال اول راهنمایی بودم. کلاس ما حدوداً 15 دانشآموز داشت. آن روزها به تدریج شهدای این عملیات در مناطق مختلف شهرها و روستاهای ایران تشییع و خاکسپاری میشدند. روز سهشنبه بود.
از بلندگوی مسجد اعلام شده بود که قرار است پیکر شهید حیدرعلی حاجیان[1] در خیابان جلوی مدرسه تشییع و در گلزار شهدای سولقان به خاک سپرده شود. چند روزی از شهادت «آقارضا» نوه «ملک شاه» نگذشته بود. پیر و زمینگیر و کمطاقت بود، پسرش از اعلام خبر شهادت حیدر واهمه داشت، چرا که تنها چند روزی از شهادت آقا «رضا» نگذشته بود. از مقابل خانه حیدر که رد شدم جمعیت اطراف خانه گلین ملکشاه جمع شده بودند، صدای خفیف نالهای به گوش میرسید، اما برادرانش صبور بودند، وارد مدرسه که شدم بچهها سر کلاس میرفتند.
بیشتر اوقات که قرار بود شهدا تشییع شوند مدرسه ما تعطیل میشد. «صنوبری» مدیر مدرسه مخالفتی نداشت ولی «سلیمی» با آن سبیلهای افراخته و چخماقیاش مانعتراشی میکرد. زبان درس میداد ولی خیلی اوقات اواخر کلاس را به بیان داستانهای تاریخی اختصاص میداد. بچهها هم بدشان نمیآمد، اما او بیخیال بچهها و زبان بود. داستانهایش را به قدری شیرین و جذاب تعریف میکرد که همه سر کلاس میخکوب میشدند. آن روز هم از قبل وعده روایت داستان «چهلدزد بغداد» در دل بچهها جا خوش کرده بود. ساعت تشییعجنازه دقیقا معلوم نبود، ممکن بود 9 باشد، 10 یا صلات ظهر، هر موقع که صدای «شهیدان زندهاند الله اکبر، به خون آغشتهاند الله اکبر» را میشنیدیم، معلم کلاس را تعطیل میکرد و به انبوه جمعیت مشایعتکننده میپیوستیم.
خیابان اصلی دقیقا روبهروی مدرسه ما قرار داشت. «سلیمی» کمی دیر سر کلاس آمد. سهگرمههایش تو هم بود. ابروهایش چنان به هم گره خورده بودند که کسی را یارای نُطُق کشیدن نبود چه برسد به تعطیل کردن کلاس؛ از آن معلمهایی بود که همه بچهها ازش حساب میبردند. درس را که شروع کرد: صدای تکرار، بچهها از پنجره بیرون رفت. وسطهای کلاس بود که یخهای سلیمی کمکم از هم باز شد و لبخندی بر لبانش نشست. سعید که نسبت دوری هم با حیدرعلی داشت، دستش را بالا برد و ماجرای تشییع را گفت. «سلیمی» دستی به سبیلهای پرپشت مشکیاش که برق میزد، کشید و با نگاهی تأملبرانگیز، تنها گفت «نچ»، سعید سرش را به زیر انداخت و چیزی نگفت.
من که آخر کلاس و کنار دست «رضاسیاه» نشسته بودم حرف سعید را به گونهای دیگر تکرار کردم.
اما سلیمی سفت و سخت بود و همه ازش حساب میبردند. درس را که تمام کرد رو به مجید گفت؛ از رو بخوان. خواندن مجید که تمام شد کتاب را بست، رفت سراغ داستان و شروع به تعریف داستان چهلدزد بغداد کرد. قدم که میزد صدای سایش کفشهایش با زمین کلاس سکوت سنگینی را حکمفرما میکرد. داستان بلندی بود.
صدای مردم حاضر در مراسم از پشت دیوارهای مدرسه فضای کلاس را تحت تأثیر قرار داده بود.
داستان به صحنههای حساساش رسیده بود، «کمکم صدای شهیدان زندهاند...» شنیده میشد و کاروان نزدیک میشد.
«سلیمی» هم بر تُن صدایش اضافه میکرد. کاروان جلوی مدرسه رسید، دیگر صدای کاروان به وضوح شنیده میشد، به گونهای که صدای سلیمی در میان آن صداها گم شده بود.
از جا برخواستیم. صدای سلیمی بلند شد. «بشینید»! همه را دوباره میخکوب کرد. بچهها نشستند. با دور شدن کاروان صدا هم ضعیفتر و کمکم محو شد. بچهها ساکت بودند، احساسشان را نسبت به داستان از دست داده بودند.
آرام و بیتحرک نشسته بودند. بیحس شده بودند طولی نکشید که صدای چکشهای مرادی روی کوبه زنگ دیواری بلند شد. صفحه فلزی دچار ارتعاش شده و به دیوار میخورد. سیل بچهها به سمت در خروجی سرازیر شده بودند، سعید رو به من کرد و گفت؛ بیا برویم سر مزار، احتمالا هنوز مراسم تمام نشده باشد با هم حرکت کردیم. از دور جمعیت زیادی که گرد مزار حلقه زده بودند، نمایان بود. قدمهایمان را بلندتر کردیم و به مرور سرعتمان را بیشتر کردیم. از پلهها بالا رفتیم.
برخی از مردم برگشته بودند. نزدیک مزار رسیدیم. کار تمام شده بود. داشتند خاک میریختند. از قبر فاصله گرفتیم. کمی پایینتر تابوت تختهای شهید را گذاشته بودند. پلاستیک بزرگی داخلش قرار داشت. مقداری خونابه کف پلاستیک بود. به نظر میآمد شهید را با همان لباس رزم تشییع کردهاند. بالای تابوت خالی نشستیم. نسیم خنکی میوزید. عرقهایم را خشک کردم.
پرچم سه رنگ بر فراز گلزار شهدا رقص غرور به خود گرفته بود و ما هم احساس غبن که به این تشییع نرسیدیم.